
آیا "طبیعت" و "زندگی انسان" بر پایهی "انصاف" بنا نهاده شده است؟ یعنی آیا قوانین حاکم بر طبیعت و زندگی انسان منصفانه است؟ قطعاً چنین نیست. بخش بزرگی از رنجهایی که انسانها میبرند به خاطر آن است که فکر میکنند – یا دست کم در اعماق قلب خود سخت امیدوارند – که چنین باشد. این "امید" در قمار زندگی یک برگ قطعاً بازنده است!
عارفان میگویند که اگر به به "غیب" هم احاطه داشته باشیم، و اگر تنها عالم مشهود را نبینیم، آنگاه به منصفانه بودم عالم باور خواهیم داشت. بسیار خوب! من در این جا هیچ بحثی با این مدعا ندارم. فعلاً اما نگاه و زاویهی دید من به عالم شهود محدود است.
در این عالم شهود، یعنی همین عالم مشهود که قابل مشاهده و قابل حس است، چه در طبیعت و چه در روابط میان انسانها، هرگز نمیتوان "توقع" انصاف داشت. یعنی اگر قوانین حاکم بر این دو را بنگریم و اگر به آن چه که میلیونها سال است در اولی و هزاران سال است در دومی روی میدهد، نگاه کنیم، آنوقت، این "تجربه" به ما یاد میدهد که در آینده نیز "توقع" انصاف، نداشته باشیم. یعنی "پیش بینی" ما این نباشد که با ما رفتاری منصفانه خواهد شد و اصلاً روی این اتفاق حساب نکنیم.
میلیونها سال است که "زندگی" در این کرهی خاکی – که کلوخی معلق در فضای تیرهی بی انتها است – جریان دارد. تودههای پروتئینی متحرک، یعنی جانداران، به وجود میآیند و وقتی به وجود میآیند، یعنی متولد میشوند، فقط یک چیز را با تمام وجود و اشتیاق میخواهند: این که زنده بمانند. اما طبیعت هرگز به این اشتیاق پاسخ مثبت نمیدهد. این تودههای پروتئینی چندی بازیچهی غریزهاند. غریزهای که بیشتر معطوف به بقای نوع است اما گاهی همین منظور هم ناکام میماند. و سپس با تمام اشتیاق به ماندن – غالباً در جوانی – از بین میروند. از نگاه خرگوشی جوانی که در چنگ عقاب افتاده است یا غزال مادری که دندانهای گرگ را روی گردنش احساس میکند یا بچه شیری که توسط نر غالب گله با تکانی به قتل میرسد، این زندگی چقدر منصفانه است؟
کسی چه میداند. البته شاید همین فرصت کوتاه زندگی خود بختیاری بزرگی برای آن خرگوش جوان یا غزال مادر یا شیر بچه بوده است. خصوصاً اگر به فرایند لقاح و باروری نگاه کنید، این که از میان میلیونها اسپرم یکی خود را به تخمک میرساند و بقیه ذلیلانه نابود میشوند، نشانگر آن است که "به دنیا آمدن" در زندگی جانوری – از جمله جانور دوپا – چه شانس و بختیاری بزرگی است. پس دیگر زیادی "توقع" نداشته باشد. همین مدت کوتاه را عشق است. زندگی حیوانی البته مصداق همین نگاه است. آدمیان اما چون فکر میکنند و خیال میپزند و توقع میپرورند، خود را از این شادی بزرگ محروم میسازند!
به زندگی آدمیان نگاه کنید: "فرصت" زندگی هرگز منصفانه تقسیم نشده است. فقط کافیست که به فجایعی که آدمها بر سر خود آوردهاند نگاهی کنید:
در حملهی مغولان (به عنوان یک نمونه از صدها هزار در طول تاریخ و در سراسر جهان) کودکان نیشابوری به ناگهان خود را در زیر یورش قومی آدمیخوار دیدند. پدرمان و برادرانشان جلوی چششمشان کشته شدن یا سوختند. آنها که خوشبخت بودند همانجا کشته شدند. وگرنه همان شب و شبهای بعد، بازیچهی شنیعترین رفتارهای وحشیانه شدند و گاه جان خود را در اثر تجاوز گروهی اربابان جدید خود از دست دادند. (تواریخ مداح مغولان چون جهان گشای جوینی را بخوانید تا ببینید چه بر این ملت رفته است). کودکی که تا دیروز فرزند خانوادهای محتشم بود و استعداد و امید داشت که یکی "عطار" یا "مولانا" یا "خواجه نصیر" شود، به چنین سرنوشت دردناکی از دنیا میرفت.
در همین قرن بیستم، مگر خمرهاس سرخ هزاران کودک را بعد از جدا کردن از مادر خود با ضربتی به قتل نرساندند؟ بی گناهِ بی گناه. چنان که کنار اردوگاه، تلی از استخوانهای کودکان برپا شده بود.
بگذارید از مثالهای خونبار و جانکاه – که مثل ریگ بیابان فراوانند – عبور کنیم.
در همین زندگی عادی که ما داریم، تا چه حد انصاف برقرار است؟
فرزندان دربارهی والدین خود و همسران دربارهی یکدیگر چقدر با انصاف داوری میکنند؟ مگر نبودهاند فرزندانی که زحمات و عشق یک عمر پدر یا مادر را به تحقیر و تمسخر گرفتهاند و بر ایشان جفا کردهاند و اگر هم پشیمان شدهاند وقتی بوده است که نشانی از آن پدر یا مادر در کار نبوده است؟
مگر همسران دربارهی زحمات و فداکاریهای همسر خود منصفانه قضاوت میکنند؟ مگر دل یکدیگر را نمیشکنند؟
مگر آدمی آماج بیماریهایی نیست که به ناوقت بر سر او میتازند؟ نگاهی به کودکان سرطانی بیندازید. همین نزدیکی: بیمارستان محک در تهران.
و همینطور این قصه را ادامه دهید تا ببینید چه سر درازی دارد: افراد بزرگ و خدمتگزاری که عمری را صادقانه تلاش و خدمت کردهاند اما در بحران خشم و جهل گروهی، به فجیعترین شکل نابود شده اند. حتی گاه خاطرهشان هم در ادوار تاریخ همچنان با بی انصافی مورد قضاوت قرار میگیرد.
با این همه هر وقت که اتفاقی چنین برای ما میافتد، هر وقت که با بی انصافی غیر قابل تحمل دوست، معشوق، همسر، فرزند، همکار، همشهری، یا طبیعت روبه رو میشویم؛ هر گاه که فرزند ما تمامی تلاش یک عمر ما را با کلامی سخت و سرد به استهزا میکشد و ما به یادمان میآید که چه فرصتها و چه شادیها و چه عمر و جوانیای را به پای این فرزند ریختهایم و اکنون او نه تنها اندک سپاسی ندارد بلکه ما را سخت مقصر و بدهکار میداند؛ هرگاه که همسر ما تمامی یک عمر تلاش و مهرورزی ما را به هیچ میگیرد و بر عمر سپری کرده با ما افسوس میخورد و ما را با کسانی مقایسه و در مقایسه مردود میسازد که آه از نهادمان برمیخیزد؛ وقتی معشوقمان بعد از هدیه گرفتن سرمایهی طروات و جوانی ما سر در راه بی وفایی میگذارد؛ وقتی کسانی که عمری برایشان کار و زحمت شبانه روزی را به جان خریدهایم درباره ی ما ناروا ترین داوری ها را روا میدارند و حتی خود را میبینیم که کشان کشان به محل مجازات کشیده میشویم؛ وقتی سرمایهی علم را به پشیزی نمیخرند و جاهلان و بی فرهنگان قدر میبینند و بر صدر مینشینند؛ وقتی کودک خردسال ما یک شبه سردرد میگیرد و پزشک در عکس سر او تودهای را میبیند که نمیدانیم از کجا آمده است اما میدانیم که کودک باهوش و دلبند و شیرین ما را با زجر فراوان خواهد کشت؛ و وقتی و وقتی و وقتی .....سخت از بی انصافی حاکم بر طبیعت و زندگی آزده میشویم و به فغان میآییم که: "آخر چرا من؟ مگر من چه گناهی کردهام؟ "
جواب روشن است: هیچ عزیزم هیچ!آدمیان به نسبت گناهکاری و بدطیتنی دچار فاجعه و مصیبت نمیشوند. فاجعه و مصیبت مانند شاه جوان هوسبازی، سخت بی انصافانه و گاه طنز آلود قربانیان خود را انتخاب میکند.
حافظ، که روح و وجدان بیدار ما ایرانیان است، به این موضوع بارها اشاره کرده است و بر عالم و آدم خرده گرفته است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
و بی بنیادی جهان و زندگی را به خوبی دیده است:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
و کوتاهی لذت ها را به تصویر کشیده است:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
و وارونگی کار اجتماع را به سخره گرفته است:
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی
و در انتها به دو نتیجه رسیده است:
1- غنیمت شمردن همین فرصت عمر که چنان که گفتیم از سر بختیاری اعجاب انگیزی نصیب ما شده است:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
2- و انتظار دوام عیش نداشتن و از فاجعه و مصیبت اندوهگین نشدن بلکه با آغوش باز از آن "به مثابه ی قانون زندگی و طبیعت" استقبال کردن:
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد؟ از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟
و البته دو نکته باقی میماند:
فرمول حافظ برای غنمیت شمردن عمر و زندگی شکوفا در این فاصلهی کوتاه میان تولد و مرگ، سه چیز است: حقیقت، خیر و زیبایی.
و دو دیگر این که آدمیان سالها بعد از حافظ بسی کوشیدند که جامعه و زندگی جمعی بشری را آگاهانه از "بی انصافی" رهایی بخشند و البته تا حدی موفق بودهاند.
شرح این دو نکته را شاید در فرصتی دیگر باز گویم.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.